توضیحات
کتاب آشغالدونی اثر غلامحسین ساعدی
بریدهای از کتاب:
کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمههای غروب، درختها و گوشه و کنارهای خالی را پر میکرد. رفت و آمد مردم و ماشینها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم! »
و من گفتم: «من که دیگه برنمیگردم. »
بابام با التماس گفت: «تو چهات شده؟ چرا حرف منو گوش نمیکنی؟ »
و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود بهیه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دستهایش را به پشتزده بود و تسمهای را به جای تسبیح لای انگشتهاش میچرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش. »
بابام پرسید: «کیه؟ »
گفتم: ««برو بهش بگو، شایدیه چیزی بهت بده. »»
این کتاب، ماجرای پسر نوجوان و پدری بیخانمان است که در پی حادثهای در نزدیکی بیمارستانی زندگی کرده و به تدریج وارد آن محیط میشوند. اتفاقهایی که در آنجا رخ میدهد و حوادثی که در پی آن است بقیه ماجرا را تشکیل میدهد.
نظرات کاربران