توضیحات
کتاب نحسی ستاره های بخت ما اثر جان گرین نشر آموت
داستان کتاب نحسی ستارههای بخت ما از زبان بیمارانی که از سرطان رنج میبرند نوشته شده است.
هیزل، شانزده سال دارد و مدتی است که از سرطان خود خبر دارد و رنج میبرد.
بنابر توصیه والدین خود جهت جلوگیری از منزوی شدن و گوشهگیری، در جمعی که در آن کودکان سرطانی شرکت دارند حضور پیدا میکند.
در طی مدتی که هیزل در جمع کودکان مبتلا به سرطان حضور دارد با پسر جوانی به نام آگوستوس آشنا میشود که به خاطر سرطان استخوان یکی از پاهایش را از دست داده است.
این آشنایی سرآغاز یک رابطه دوستانه و عاشقانه عمیق بین آن دو میشود که با توجه به اینکه هر دو بیمارند وامید به زندگی در آنها به حداقل رسیده است دچار اتفاقهای غیر منتظرهای میشوند و…
برشهایی از کتاب:
تو در مدتی محدود به من بینهایتی نامحدود بخشیدی، و من از تو سپاسگزارم.
گفتم: “امم، چیز دیگهای همراهم نیست. ”
گفت: ” چه بد. الان خیلی تو حس و حال شعرم. چیزی حفظ نیستی؟ ”
با نگرانی شروع کردم: ” بیا روانه شویم، تو و من/ هنگامی که غروب، آسمان را فراگرفته است/ مانند بیماری که بیهوش شده با اتر، روی میزی افتاده است. ”
آگوستوس به آرامی گفت: “عاشقتم”
گفتم: “آگوستوس. ”
گفت: “واقعاً میگم. ”
به من خیره شده بود، و میتوانستم ببینم که گوشه چشمانش چین خورده بود.
” من عاشقتم، و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم. من عاشقتم، و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی، و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب ناپذیره، و عاقبت همه ما
نابودیه ویه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه، و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید، و من عاشقتم. ” دوباره گفتم: “آگوستوس. ”
فقط همین را میتوانستم بگویم.
نظرات کاربران